تمام
گلها به دست انسان چیده شدند
تنها گل خشخاش بود
که انتقام همه ی گلها را از انسان گرفت…!
تمام
گلها به دست انسان چیده شدند
تنها گل خشخاش بود
که انتقام همه ی گلها را از انسان گرفت…!
شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته.
وقتی اسیر شدیم از همه رسانه ها آمده بودند برای مصاحبه و در واقع مانور قدرت و استفاده تبلیغاتی روی اسرای عملیات بود. نوبت یکی از بچه های زرنگ گردان شد. با آب و تاب تمام و قدری ملاطفت تصنعی شروع کردند به سوال کردن.یکی از ماموران پرسید :
- پسر جان اسمت چیه؟
- عباس.
- اهل کجا هستی؟
- بندرعباس.
- اسم پدرت چیه؟
- به او می گویند حاج عباس!
گویی که طرف بویی از قضیه برده بود پرسید:
- کجا اسیر شدی؟
- دشت عباس!
افسر عراقی که اطمینان پیدا کرده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد حرف بزند به ساق پای او زد و گفت: دروغ میگی!
و او که خودش را به موش مردگی زده بود با تظاهر به گریه کردن گفت:
- نه به حضرت عباس!
پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر درمیآورد.هر وقت دلتنگ بزهایش میشد، میرفت توی یک سنگر و معمع میکرد.
... یک شب ، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدای بز ، طمع کرده بودند کباب بخورند.
هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب.توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود.
میگفت چوپانی همین چیزهایش خوب است.
دیدین بعضیها عادتشونه رو چمن که نشستن همینجوری چمن هارو
میکنن
.
.
.
.
.
اینها یه " بز درون " دارن !!!
این پسرهایی هستن که ابرو بر میدارند، ناخن بلند میزارند،،،، موهاشونو مش میکنند،،، گوشواره هم میزارند،،،، اینا بچه دار هم میشن،،؟!!!
ما یک عده بودیم که عازم جبهه شدیم. اول جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده کنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رستهای آموزش دیدهاید؟
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کردیم. هیچ کس نمیدانست رسته چیست؟! فرمانده که فهمید ما از دَم، صفر کیلومتر و آکبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام کردیم که این یک قلم را واردیم.
ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه میکنید. دیدهبان گزارش میدهد و شما شلیک کنید. بروید به سلامت!
وقتی شهید ملکی خود را برای اعزام به جبهههای حق علیه باطل معرفی کرد، به او گفتند باید به گردان حضرت زینب(س( بروی.
حاج آقا ملکی در طول راه به این میاندیشید که "خدایا من چه چیزی را باید به این خواهران بگویم؟ اصلا اینها چرا غواص شدهاند؟ یا ابوالفضل خودت کمکم کن.
شهید ملکی با شنیدن نام گردان حضرت زینب(س)، به شدت با این امر مخالفت کرد و خواستار اعزام به گردان دیگری شد اما با اصرار فرمانده ناچار به پذیرش دستور و رفتن به گردان حضرت زینب شد.
هنگامی که میخواست به سمت گردان حضرت زینب(س) حرکت کند، فرمانده به او گفت این گردان غواص در حوالی رودخانه دز در اهواز مستقر است.
توی تبلیغه میگه، فلان صابون %۹۹ باکتریها رو میکشه.
من از همینجا به اون %۱ باکتری،
به خاطر این ایستادگیِ پر غرورو پر افتخارش
تبریک میگم..!