یه نفردلش رو می بازه مربی اش رو از کار برکنار می کنه.
فرمانده با شور و حرارت مشغول صحبت بود، وظایف را تقسیم می کرد و گروه ها یکی یکی توجیه می شدند.یک دفعه یادش آمد باید خبری را به قرارگاه برساند . سرش را چرخاند ؛ پسر بچه ای بسیجی را توی جمع دید و گفت : (( تو پاشو با اون موتور سریع برو عقب این پیغام رو بده ))
پسر بچه بلند شد . خواست بگوید موتور سواری بلد نیستم ، ولی فرمانده آنقدر با ابهت گفته بود که نتوانست . دوید سمت موتور ، موتور را به دست گرفت و شروع کرد به دویدن . صدای خنده همه ی رزمنده ها بلند شد .
شما یادتون نمیاد بزرگترین خلاف ما زمان مدرسه داشتن حل المسائل بود!
از اختلاس هم جرمش بیشتر بود !
خمپاره ۶۰ ............................... عزرائیل
بسیجی .................................... آهنربا
دوشکا ................................... بلبل خط
کلاشینکف ....................... کلاغ کیش کن
قاطر .................................... ترابری ویژه
مین ضد نفر گوجه ای ..................... پابوس
نماز شب ................................ پا لگد کن
مواد شیمیایی ........... شمر بن ذی الجوشن
اسیر شده بودیم، قرار شد بچه ها برا خانواده هاشون نامه بنویسن.
بین اسرا چند تا بی سواد و کم سواد هم بودند که نمی تونستن نامه بنویسن.
اون روزا چند تا کتاب برامون آورده بودن که نهج البلاغه هم لابه لاشون بود.
یه روز یکی از بچه های کم سواد اومد و بهم گفت:
من نمی تونم نامه بنویسم
از نهج البلاغه یکی از نامه های کوتاه امیرالمومنین علیه السلام رو نوشتم روی این کاغذ
می خوام بفرستمش برا بابام ، نامه رو گرفتم و خوندم
از خنده روده بُر شدم
بنده خدا نامه ی امیرالمومنین علیه السلام به معاویه رو برداشته و برای باباش نوشته بود ...