لبخند بزن بسیجی

اگر غنچۀ لبخندی بر لبانتان نقش بست ما رو از دعای پر مهرتان محروم نفرمائید

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به شماره 09378075910پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

آخرین مطالب
آخرین نظرات

صد قدم به راست، پنجاه تا به چپ‏

پنجشنبه, ۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۹:۱۸ ب.ظ

 ما یک عده بودیم که عازم جبهه شدیم. اول جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده کنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رسته‏ای آموزش دیده‏اید؟

همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کردیم. هیچ کس نمی‏دانست رسته چیست؟! فرمانده که فهمید ما از دَم، صفر کیلومتر و آکبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام کردیم که این یک قلم را واردیم.

ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه می‏کنید. دیده‏بان گزارش می‏دهد و شما شلیک کنید. بروید به سلامت!

 

 

هیچ کدام به روی مبارک خود نیاوردیم که از خمپاره هیچ سررشته‏ای نداریم. رحیم گفت: ان‏شااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح‏های جنگی وارد خواهیم شد. «یاعلی» گفتیم و به همراه قبضه خمپاره و گلوله‏هایش عازم منطقه جنگی شدیم.

کمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین کاشتیم و چشم به بی‏سیم‏چی دوختیم تا از دیده‏بان فرمان بگیرد. بی‏سیم‏چی پس از قربان صدقه با دیده‏بان رو به ما فرمان «آتش» داد. ما هم یک گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها کردیم. خمپاره زوزه‏کشان راهی منطقه دشمن شد. لحظه‏ای بعد بی‏سیم‏چی گفت: دیده‏بان می‏گه صد تا به راست بزنید!

همه به هم نگاه کردیم. من پرسیدم: یعنی چی صد تا به راست بریم؟

رحیم که فرمانده بود کم نیاورد و گفت: حتماً منظورش این است که قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.

با مکافات قبضه خمپاره را از دل خاک بیرون کشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم. بی‏سیم‏چی گفت: دیده‏بان می‏گه چرا طول می‏دین؟

رحیم گفت: بگو دندان روی جگر بگذاره. مداد نیست که زودی ببریمش!

دوباره خمپاره را در زمین کاشتیم. بی‏سیم‏چی از دیده‏بان کسب تکلیف کرد و بعد اعلام آتش کرد. ما هم آتش کردیم! بی‏سیم‏چی گفت: دیده‏بان می‏گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ برید! با مکافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره کاشتیم و آتش! چند دقیقه بعد بی‏سیم‏چی گفت: می‏گه حالا دویست تا به راست! دیگر داشت گریه‏مان می‏گرفت. تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خرکش به این طرف و آن طرف می‏کشاندیم و جناب دیده‏بان غُر می‏زد که چرا کار را طول می‏دهیم و جَلد و چابک نیستیم. سرانجام یکی از بچه‏ها قاطی کرد و فریاد زد: به آن دیده‏بان بگو نفس‏ات از جای گرم در می‏آدها. کنار گود نشسته می‏گه لنگش کن! بگو اگر راست می‏گه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره!

 بی‏سیم‏چی پیام گهربار دوستمان را به دیده‏بان رساند و دیده‏بان‌که معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیک‏ها عصبانی شده، گفت که داره می‏آد.نیم ساعت بعد دیده‏بان سوار بر موتور از راه رسید. ما که از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم، با خشم نگاهش کردیم. دیده‏بان‌که یک ستوان تپل مپل بود، پرسید: خُب مشکل شما چیه؟ شما چرا اینجایین. از جایی که صبح بودید خیلی دور شدین!

رحیم گفت: برادر من، آخر هی می‏گی برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم که از جایی که اوّل بودیم دور می‏شیم دیگه.

ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان کرد. بعد با صدای رگه‏دار پرسید: بگید ببینم وقتی می‏گفتم صد تا به راست، شما چه می‏کردین؟

ـ خُب معلومه، قبضه خمپاره‌رو در می‏آوردیم و با مکافات صد متر به راست می‏بردیم!

ستوان مجسمه شد. بعد پقی زد زیر خنده. آن‌قدر خندید که ما هم به خنده افتادیم. ستوان خنده‌خنده گفت: وای خدا! چه قدر بامزه، خدا خیرتان بده چند وقت بود که حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت. شما واقعاً این جنازه را هی به راست و چپ می‏بردین؟

ما که نمی‏دانستیم علّت خنده ستوان چیه، گفتیم: خُب آره. چطور؟

ستوان یک شکم دیگر خندید. بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت: قربان شکل ماه‏تان برم، وقتی می‏گفتم صد تا به راست، یعنی این‌که با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید، نه اینکه کله‏اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش! و دوباره خندید. فهمیدیم چه گافی دادیم. ما هم خندیدیم. دست و بالمان از خستگی خشک شده بود، اما چنان می‏خندیدیم که دلمان درد گرفته بود.

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۱/۰۸/۰۴
بچه بسیجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی