اول نوشت :
آخر این داستان لبخند شهید رو به ارمغان داره ،به بزرگواری خودتون غم آخرش رو ببخشید ،التماس دعا
خمپاره پشت خاکریز که زمین خورد؛ صدای ناله اش به گوش رسید. دود و خاک که پس رفت؛ روی پهلوی راست افتاد. نشستم بالای سرش. هول دست روی پهلوی چپ او گذاشتم. خون آرام از لای انگشت هایش نشت کرد. زخم از بیرون دهان باز کرده بود! توی دلم خالی شد! چفیه ازدور گردن باز کردم و گذاشت روی زخمش. فریاد زدم:
ـ امدادگر! امدادگر!