لبخند بزن بسیجی

اگر غنچۀ لبخندی بر لبانتان نقش بست ما رو از دعای پر مهرتان محروم نفرمائید

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به شماره 09378075910پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

اول نوشت :

آخر این داستان لبخند شهید رو به ارمغان داره ،به بزرگواری خودتون غم آخرش رو ببخشید ،التماس دعا                                 

 خمپاره پشت خاکریز که زمین خورد؛ صدای ناله اش به گوش رسید. دود و خاک که پس رفت؛ روی پهلوی راست افتاد. نشستم بالای سرش. هول دست روی پهلوی چپ او گذاشتم. خون آرام از لای  انگشت هایش نشت کرد. زخم از بیرون دهان باز کرده بود! توی دلم خالی شد! چفیه ازدور گردن باز کردم و گذاشت روی زخمش. فریاد زدم:

ـ امدادگر! امدادگر!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۵۵
بچه بسیجی

احمد احمد کاظم! بگوشم ، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟ اینهارو اناری راننده ی مایلر گفت. بی سیم چی گفت: آره کارش داشتی؟ اناری گفت: آره اگه می شه به گوشش کن. بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت: بله کیه؟ بفرما! اناری مودّبانه گفت مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...دوید تو حرفش. گفت هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟ وبعد زد زیر خنده. اناری گفت نه مجروح شده. حالا کجاست؟ نزدیک خودتون. نزدیک خودمون دیگه چیه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست. شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس. رفت بالاسر برادرش،شیخ اکبر که سرتاپاش باندپیچی شده بود. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک به سر صدّام کنند زد رو دستشو گفت ماهم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من جای تو فرمانده ی مقر می شم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورت به من ارث می رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی تو هم نشدی برادر. بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۵
بچه بسیجی

یک تانک افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آرپی‌چی‌زن‌ها را صدا زدند.
آن‌قدر شلیک کردند که تانک منفجر شد. پسر که به خاکریز رسید، پرسیدیم کجا بودی؟
گفت: «دیشب که رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور می‌کرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۴
بچه بسیجی

شلمچه بودم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک . بچه ها،همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یه دفعه دو نفراسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیرداشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند: القم! القم ،بپر بالا. صالح گفت: ایرانی اند بازی درآورده اند! عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو، الید بالا. نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: نه، مثل اینکه راستی راستی عراقیند. خلیلیان گفت صداشون ایرانیه. یه نفرشون چند تیر شلیک کرد وگفت: روح،روح! دیگری گفت «اقتلوا کلّهم  جمیعا" » خلیلیان گفت: بچه ها می خوان شهیدمون کنند و بعد شهادتین و خوند . دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ مارو زدن وهُلمون دادن که ببرندمون طرف عراقیا.همه گیج ومنگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا ، کلاشو برداشت و داد زد:بله حاجی ما اینجاییم! حاجی گفت اونجا چیکار می کنید؟ گفت: چند تا عراقی مزدورو دستگیر کردیم و زدند زیرخنده و پا به فرار گذاشتن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۲
بچه بسیجی

ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست. خمپاره و تیر و توپ بود که می آمد. وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن، رو به میهن، تخته گاز می روند، دور زد و پا از روی پدال گاز بر نداشت. آتش هر لحظه سنگین تر می شد. پشت سر ماشین های دیگر به دژبانی جاده رسید. دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید:« اخوی کجا ان شاء الله؟»راننده ی اولی گفت:« شهید می برم!»
راه باز شد و اولی فلنگ را بست.
ماشین دوم جلو رفت.
_ کجا؟
_ مجروح دارم داداش!
راه باز شد. ماشین دوم هم گرد و خاک کرد و رفت.
نوبت ماشین دوست مان شد که صحبت ها را شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دستپاچه شده بود. دژبان پرسید:« شما کجا به امید خدا؟»
راننده دنده چاق کرد و گفت:« مفقود الاثر می برم!» و گاز داد.
لحظه ای بعد دژبان به خود امد و در حالی که به ماشین سومی که انگار پرواز می کرد نگاه میکرد زد زیر خنده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۹
بچه بسیجی