توی تبلیغه میگه، فلان صابون %۹۹ باکتریها رو میکشه.
من از همینجا به اون %۱ باکتری،
به خاطر این ایستادگیِ پر غرورو پر افتخارش
تبریک میگم..!
توی تبلیغه میگه، فلان صابون %۹۹ باکتریها رو میکشه.
من از همینجا به اون %۱ باکتری،
به خاطر این ایستادگیِ پر غرورو پر افتخارش
تبریک میگم..!
لپ تاپم رو بردم نمایندگیش می گم ضربه خورده کار نمیکنه، یارو میگه
ضربه فیزیکی؟!!
گفتم نه ، بی محلی کردم یکم، ضربه روحـــی خورده!!
نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطرهای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.».
او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه میخوریم؟ آلبالو میخواهیم رب گوجه فرنگی در میآید. رب گوجه فرنگی میخواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که میفرستید، درست بفرستید. این قدر ما را حرص و جوش ندهید.».
خبرنگار همینطور هاج و واج فقط نگاه میکرد
یه بار نزدیکی های ونک تو یه ترافیک بدجور گیر کرده بودم
یهو انداختم تو یه کوچه فرعی و گازش رو گرفتم
ملت هم خیال کردن من بلدم مثل چی راه افتادنددنبال من!
یکم اینور اونور پیچیدم آخر خوردم به بن بست
خیلی ریلکس ماشین رو ته کوچه پارک کردم رفتم
تا نیم ساعت بعد اون ماشینها داشتن سر و ته میکردن که ازکوچه در بیان
یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود(دقت کنید،هیچ کس نبود)
در آبادی کوچکی مردمی زندگی می کردند…:|
حالا می فهمم،
ما با قصه خواب نمی رفتیم.
همون اول هنگ می کردیم!!!
امروز به مامانم گفتم ناهار چی داریم؟
گفت مروری بر رویدادهای هفته.
هوالطیف
لبخند بزن بسیجی بخش جدیدیه که از این به بعد در این وبگاه تقدیم حضورتون میشه و در اون مطالبی با چاشنی طنز قرار میگیره امیدواریم خوشتون بیاد.
لبخند بزن بسیجی
یا علی
نرود
میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم
معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم.
اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم
را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در تشت کف آلود به رخت چرکهایش
چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به
چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن
خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟
پلیسه به یارو میگه :گواهینامه داری؟
طرف میگه :بزار داشبورد رو ببینم شانس بیاری که داشته باشم ، کارت راه بیفته