لبخند بزن بسیجی

اگر غنچۀ لبخندی بر لبانتان نقش بست ما رو از دعای پر مهرتان محروم نفرمائید

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به شماره 09378075910پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است

توی تبلیغه میگه، فلان صابون %۹۹ باکتریها رو میکشه.
من از همینجا به اون %۱ باکتری،
به خاطر این ایستادگیِ پر غرورو پر افتخارش
تبریک میگم..!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۱ ، ۰۰:۱۴
بچه بسیجی


لپ تاپم رو بردم نمایندگیش می گم ضربه خورده کار نمیکنه، یارو میگه ضربه فیزیکی؟!!

گفتم نه ، بی محلی کردم یکم، ضربه روحـــی خورده!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۱ ، ۰۰:۰۵
بچه بسیجی

نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره‌ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.».

او بدون مقدمه و بی معرفی صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوت‌ها را از قوطی جدا نکنند، آخر ما نباید بدانیم چه می‌خوریم؟ آلبالو می‌خواهیم رب گوجه فرنگی در می‌آید. رب گوجه فرنگی می‌خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می‌فرستید، درست بفرستید. این قدر ما را حرص و جوش ندهید.».

خبرنگار همین‌طور هاج و واج فقط نگاه می‌کرد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۲۲:۳۷
بچه بسیجی
توی بچه‌ها خواب من خیلی سبک بود. اگر کسی تکان می‌خورد، می‌فهمیدم. تقریباً دو سه ساعت از نیمه شب گذشته بود. خوروپف بچه‌هایی که خسته بودند، بلند شده بود؛ که صدایی توجهم را جلب کرد. اول خیال کردم دوباره موش رفته سراغ ظرف‌ها، اما خوب که دقت کردم، دیدم نه، مثل این‌ که صدای چیز خوردن یک جانور دو پا است.
یکی از بچه‌های دسته بود. خوب می‌شناختمش. مشغول جنگ هسته‌ای بود. آلبالو بود یا گیلاس، نمی‌دانم. آهسته طوری که فقط خودش بفهمد، گفتم: «اخوی، اخوی! مگه خدا روز را از دستت گرفته که نصف شب با نفست مبارزه می‌کنی؟»
او هم بی‌معطلی پاسخ داد: «ترسیدم روز بخورم ریا بشه!!!»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۶:۲۸
بچه بسیجی

یه بار نزدیکی های ونک تو یه ترافیک بدجور گیر کرده بودم

یهو انداختم تو یه کوچه فرعی و گازش رو گرفتم

ملت هم خیال کردن من بلدم مثل چی راه افتادنددنبال من!

یکم اینور اونور پیچیدم آخر خوردم به بن بست

خیلی ریلکس ماشین رو ته کوچه پارک کردم رفتم

تا نیم ساعت بعد اون ماشینها داشتن سر و ته میکردن که ازکوچه در بیان

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۶:۲۲
بچه بسیجی

یکی بود یکی نبود

غیر از خدا هیچ کس نبود(دقت کنید،هیچ کس نبود)

در آبادی کوچکی مردمی زندگی می کردند…:|

حالا می فهمم،

ما با قصه خواب نمی رفتیم.

همون اول هنگ می کردیم!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۶:۱۳
بچه بسیجی

 امروز به مامانم گفتم ناهار چی داریم؟

گفت مروری بر رویدادهای هفته.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۱:۴۵
بچه بسیجی

هوالطیف

لبخند بزن بسیجی بخش جدیدیه که از این به بعد در این وبگاه تقدیم حضورتون میشه و در اون مطالبی با چاشنی طنز قرار میگیره امیدواریم خوشتون بیاد.

 لبخند بزن بسیجی

یا علی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۱۱:۰۰
بچه بسیجی
یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان! یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟ بگویم: هیچی دل نگران نشو. راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟ نه آقاجان این طرز کار من نیست. صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم. اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو یعنی من فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در تشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۱ ، ۱۶:۳۸
بچه بسیجی

پلیسه به یارو میگه :گواهینامه داری؟

طرف میگه :بزار داشبورد رو ببینم شانس بیاری که داشته باشم ، کارت راه بیفته

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۱ ، ۱۱:۱۱
بچه بسیجی