لبخند بزن بسیجی

اگر غنچۀ لبخندی بر لبانتان نقش بست ما رو از دعای پر مهرتان محروم نفرمائید

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به شماره 09378075910پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

آخرین مطالب
آخرین نظرات

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۲ ثبت شده است

خدا رحمت کند شهید اکبر جمهوری را، قبل از عملیات از او پرسیدم: در این لحظات آخر راستش را بگو چه آرزویی داری و از خدا چه می خواهی؟ پسر فوق العاده بذله گویی بود. گفت: با اخلاص بگویم؟ گفتم: با اخلاص. گفت: از خدا دوازده فرزند پسر می خواهم تا از انها یک دسته عملیاتی درست کنم خودم فرمانده دسته شان باشم. شب عملیات آنها را ببرم در میدان مینها رها کنم بعد که همه یکی پس از دیگری شهید شدند بیایم پشت سیمهای خاردار خط، دستم را بگیرم کمرم و بگویم: آخ کمرم شکست!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۳:۱۲
بچه بسیجی

شب عملیات والفجر 9  بود. یکی از رزمنده ها خیلی جدی می گفت: بچه ها هیچ می دانستید که من داماد صدام هستم! جواب دادیم: نه، گفت: جشن امشب به خاطر همین پیوند ترتیب داده شده! نقل و و نبات زیادی امشب قرار است سر من و شما که دوستانم هستید بریزید. رفیقم جلو، اتفاقاً آتش خیلی سنگین بود.

به او گفتیم: عجب پدر زن دست و دل بازی داری. گفت: ماییم، می توانیم، دارندگی و برازندگی.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۳۱
بچه بسیجی
ﯾﻪ ﭘﺎﮐﺖ ﺷﯿﺮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﯿﺪﺵ ﻣﺎﻟﻪ ﻓﺮﺩﺍﺱ!!
ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﻮﻥ ﺑﺨﻮﺭﻣﺶ ﯾﺎ ﺑﺬﺍﺭﻡﺗﻮﻟﯿﺪ ﺷﻪ؟!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۲۶
بچه بسیجی
ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻢ ﯾﻪ ﮐﺎﺭﺕ   ﺷﺎﺭﮊ ﺑﺨﺮ ﻭﺍﺳﻢ
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻬﻮ ﺁﻧﺘﻦ ﮔﻮﺷﯿﺶ ﺭﻓﺖ
ﻣﻦ ﻫﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ… ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﮕﻔﺖ:
ﻫﯽ ﺍﻟﻮﻭ ﺍﻟﻮﻭ ﻧﮑﻦ ﺍﺻﻼ ﺻﺪﺍﺕ  ﻧﻤﯿﺎﺩ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۲۲
بچه بسیجی

حاج آقا رفت نشت رو صندلی ام سخنرانی را شروع کرد و فقط از ثواب نماز شب گفت.دراوج صحبت بود که اکبر کاراته زد به پیشونیش.حاج آقا گفت:اکبر،چی شده؟گفت:خوش حالم که اصلا نماز شبم ترک نمیشه.نادی گفت:حاج آقا این اصلا نمیدونه که نماز شب سیبه یا نمازه.اکبر کاراته گفت:بعدا بهت میگم چیه؟

پاشو برادر وقته نماز شبه.اینو نادی می گفت و پاهای بچه ها رو لگد میکرد.می رفت آن سنگر و

برمیگشت.همه رو از خواب بیدار کرده بود.هرکسی چیزی می گفت،یکی فحش می داد،یکی می خندید و یکی...

نادی داشت با سرعت می رفت که اکبر کاراته پتو رو از زیر پاهاش کشید.نادی رفت هوا و با کمر اومد روی زمین.اکبر کاراته پرید پتویی انداخت روشو و گفت:هورابچه ها ،هورا!

کوهی از رزمنده ریخته بودند روی نادی که حاج اقا با یک فانوس داخل سنگر
شد و گفت چه خبره؟ اکبر کاراته  گفت:هیچی،نادی داره نماز شب می خونه.طاهری گفت:آره
ما ریختیم روش. کسی نبینه؛که ریا نشه!!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۰:۰۴
بچه بسیجی

دژبانی جلو تویوتا رو گرفت و داخلش و نگاه کرد. نگاهی به راننده ی تویوتا کرد . یه نگاه هم به شیخ اکبر ، که کنار راننده نشسته بودو گفت:« این بچه رو کجا می برین؟» تا راننده خواست چیزی بگه ؛  شیخ اکبر رو کشید بیرون و گفت:«بچه بردن ممنوع!». راننده گفت :« بابا این فرمانده است».   - بله! چی گفتی؟ و بعد گفت «کارتت؟» شیخ اکبر کارتشو نشون داد. گفت « جرمت بیشتر شد». برای بچه کارت جعلی درست کرده اید!؟ چند قنداق تفنگ زد به شونه های شیخ اکبر و هلش داد داخل کیوسک . راننده  ونگهبان با هم بگو مگو می کردند که فرمانده نگهبان رسید و پرسید:« چی شده؟» ماجرا رو که براش گفتند رفت و در کیوسک و باز کرد . شیخ اکبر رو دید ، داد زد: این شیخ اکبر خودمونه!. فرمانده گردان بلدوزریها». بعد مثل فیل و فنجون رفتند تو بغل هم . نگهبان ، هاج و واج نگاهشون می کرد و چیزی نمونده بود که دو تا شاخ رو سرش سبز بشه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۳۴
بچه بسیجی

یکی از روزها که شهید پیدا نکرده بودیم، به طرف «عباس صابری»هجوم بردیم و بنا بر رسمی که داشتیم، دست و پایش را گرفتیم و روی زمین خواباندیم تا بچه ها با بیل مکانیکی خاک رویش بریزند. کلافه شده بودیم. شهیدی پیدا نمی شد.بیل مکانیکی را کار انداختیم. ناخنهای بیل که در زمین فرو رفت تا خاک بر روی عباس بریزد، متوجه استخوانی شدیم که سر آن پیدا شد. سریع کار را نگه داشتیم. درست همانجایی که می خواستیم خاکهایش را روی عباس بریزیم تا به شهدا التماس کند که خودشان را نشان بدهند، یک شهید پیدا کردیم.

بچه ها در حالی که می خندیدند به عباس صابری گفتند:

ــ بیچاره شهیده تا دید می خواهیم تو رو کنارش خاک کنیم، گفت:فکه دیگه جای من نیست، باید برم جایی دیگه برای خودم پیدا کنم و مجبور شد خودشو نشون بده... .

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۰۳
بچه بسیجی

تازه چشممان گرم شده بود که یکی از بچه‌ها، از آن بچه‌هایی که اصلاً این حرف‌ها بهش نمی‌آید، پتو را از روی صورتمان کنار زد و گفت‌: بلند شید، بلند شید، می‌خوایم دسته جمعی دعای وقت خواب بخوانیم.



هر چی گفتیم: « بابا پدرت خوب، مادرت خوب، بگذار برای یک شب دیگر، دست از سر ما بردار، حال و حوصله‌اش را نداریم.»

اصرار می‌کرد که: «فقط یک دقیقه، فقط یک دقیقه. همه به هر ترتیبی بود، یکی‌ یکی بلند شدند و نشستند.»شاید فکر می‌کردند .حالا می‌خواهد سوره‌ی واقعه‌ای، تلفیقی و آدابی که معمول بود بخواند و به جا بیاورد، که با یک قیافه‌ی عابدانه‌ای شروع کرد: بسم اللـ....ه الرحمـ....ن الرحیـ....م همه تکرار کردند بسم الله الرحمن الرحیم... و با تردید منتظر بقیه‌ی عبارت شدند، اما بعد از بسم الله، بلافاصله اضافه کرد: ‌«همه با هم می‌خوابیم» بعد پتو را کشید سرش.

بچه‌ها هم که حسابی کفری شده بودند، بلند شدند و افتادند به جانش و با یک جشن پتو حسابی از خجالتش در آمدند.



۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۱:۴۹
بچه بسیجی