ما یک عده بودیم که عازم جبهه شدیم. اول جنگ بود و همه جا به هم ریخته بود. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسیدیم به اهواز. رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده کنند! فرمانده ارتشی پرسید: خُب، حالا در چه رستهای آموزش دیدهاید؟
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کردیم. هیچ کس نمیدانست رسته چیست؟! فرمانده که فهمید ما از دَم، صفر کیلومتر و آکبند تشریف داریم، گفت: آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام کردیم که این یک قلم را واردیم.
ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست. بروید ببینم چه میکنید. دیدهبان گزارش میدهد و شما شلیک کنید. بروید به سلامت!