لبخند بزن بسیجی

اگر غنچۀ لبخندی بر لبانتان نقش بست ما رو از دعای پر مهرتان محروم نفرمائید

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به شماره 09378075910پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

آخرین مطالب
آخرین نظرات

شلمچه بودم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک . بچه ها،همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یه دفعه دو نفراسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیرداشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند: القم! القم ،بپر بالا. صالح گفت: ایرانی اند بازی درآورده اند! عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو، الید بالا. نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: نه، مثل اینکه راستی راستی عراقیند. خلیلیان گفت صداشون ایرانیه. یه نفرشون چند تیر شلیک کرد وگفت: روح،روح! دیگری گفت «اقتلوا کلّهم  جمیعا" » خلیلیان گفت: بچه ها می خوان شهیدمون کنند و بعد شهادتین و خوند . دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ مارو زدن وهُلمون دادن که ببرندمون طرف عراقیا.همه گیج ومنگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا ، کلاشو برداشت و داد زد:بله حاجی ما اینجاییم! حاجی گفت اونجا چیکار می کنید؟ گفت: چند تا عراقی مزدورو دستگیر کردیم و زدند زیرخنده و پا به فرار گذاشتن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۴۲
بچه بسیجی

ماندن را زیر آن آتش شدید جایز ندانست. خمپاره و تیر و توپ بود که می آمد. وقتی دید چند ماشین دیگر هم فرمان چرخانده و پشت به دشمن، رو به میهن، تخته گاز می روند، دور زد و پا از روی پدال گاز بر نداشت. آتش هر لحظه سنگین تر می شد. پشت سر ماشین های دیگر به دژبانی جاده رسید. دژبان رفت جلوی اولین ماشین و پرسید:« اخوی کجا ان شاء الله؟»راننده ی اولی گفت:« شهید می برم!»
راه باز شد و اولی فلنگ را بست.
ماشین دوم جلو رفت.
_ کجا؟
_ مجروح دارم داداش!
راه باز شد. ماشین دوم هم گرد و خاک کرد و رفت.
نوبت ماشین دوست مان شد که صحبت ها را شنیده و دنبال راه فراری بود و حسابی دستپاچه شده بود. دژبان پرسید:« شما کجا به امید خدا؟»
راننده دنده چاق کرد و گفت:« مفقود الاثر می برم!» و گاز داد.
لحظه ای بعد دژبان به خود امد و در حالی که به ماشین سومی که انگار پرواز می کرد نگاه میکرد زد زیر خنده!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۲ ، ۱۵:۳۹
بچه بسیجی

برادر رزمنده ای داشتیم,مشغول خانه سازی بود.آخر هم نفهمیدم ساختمانش تمام شد یا نه!جبهه که بودیم,چند وقت یک بار مرخصی می گرفت و می رفت چند عدد آجر روی هم می گذاشتو می آمد.از پیشرفت کارش که می پرسیدم تعریفی نداشت.همیشه یک پای کارش لنگ بود.هرچه تهیه میکرد,استاد بنایش یک چیز دیگر می خواست.اوایل که هنوز به اصطلاح آب بندی نشده بود سر به سرش می زاشتیم,می گفتیم:«فکر آهنش را نکن,تو فقط کار را برسان به سقف,بقیه اش با ما.»با تعجب می گفت:«آخر شماهم یک چیزی می گویید,مگر حساب یک شاهی صنار است,پولش خیلی زیاد می شود».

دوباره ما خاطر جمعی می دادیم که :«تو کاری به پولش نداشته باش.دو سه نفر از بچه های قدیمی هستند دستشان در کار آهن است.مغازه آهن فروشی دارند.»بعد کنجکاو می شد ببیند اسمشان چیست و کجا دکان دارند و خلاصه تا قبل از اینکه موضوع لو برود و او بفهمد که منظور ما کسانی هستند که بد نشان پر از ترکش ریز و درشت است.کلی حال می کردیم.

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۲ ، ۱۵:۴۷
بچه بسیجی

ما فردا شب واسه افطار میایم خونتون

(ستادایجاد رعب و وحشت درماه رمضان) !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۲ ، ۱۴:۵۱
بچه بسیجی

آقا شله زرد ما چی‌ شد پس ؟
ماه رمضون داره تموم می‌شه
طرح یاد اوری به منظور پخش نذورات !

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ تیر ۹۲ ، ۱۲:۱۷
بچه بسیجی

ساعت دوازده ظهر ارسال شود:

آخ یه لیوان شربت آب لیمو حال میده الان.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۲۰:۲۲
بچه بسیجی

سلام

لبهای همتون پر از خنده باشه

درگیر اردوی جهادی هستیم .

یه مدت نیستیم .

دعا کنید خیلی زیاد

یا علی

(همش جهت ریا هستا :) )

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۲ ، ۰۸:۰۰
بچه بسیجی

ما اینیم دیگه ،با یه برگ کاغذ اینهمه قدرت داریم ،

رای میدیم تا بگیم بعله ،ما هم هستیم ،نه مثل بسیجی های دوره جنگ که سلاح داشتن ما اونقدر قدر نیستیم ما به یه تکه کاغذ انشاا.. پا جای پای اونا بذاریم .

االتماس ریا :)

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۳
بچه بسیجی

بار اولم بود که مجروح می‌شدم و زیاد بی‌تابی می‌کردم یکی از برادران امدادگر بالاخره آمد بالای سرم و با خونسردی گفت:«چیه، چه خبره؟»تو که چیزیت نشده بابا!

تو الان باید به بچه‌های دیگر هم روحیه بدهی آن وقت داری گریه می‌کنی؟! تو فقط یک پایت قطع شده! ببین بغل دستی است سر نداره هیچی هم نمی‌گه، این را که گفت بی‌اختیار برگشتم و چشمم افتاد به بنده خدایی که شهید شده بود!

بعد توی همان حال که درد مجال نفس‌کشیدن هم نمی‌داد کلی خندیدم و با خودم گفتم عجب عتیقه‌هایی هستند این امدادگرا.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۱۵
بچه بسیجی

وقتی بعد نماز بهش می گفتی التماس دعا، خیلی جدی می گفت:نمی رسم،گرفتاریم زیاده، چند تا از بچه ها هم گفتند اما شرمندشون شدم.

قول نمیدم! اگه شد چشم!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ خرداد ۹۲ ، ۲۳:۵۹
بچه بسیجی