شلمچه بودم! آتش دشمن سنگین بود و همه جا تاریک تاریک . بچه ها،همه کپ کرده بودند به سینه ی خاکریز. دور شیخ اکبر نشسته بودیم و می گفتیم و می خندیدیم که یه دفعه دو نفراسلحه به دست از خاکریز اومدند پایین و داد زدند: «الایرانی! الایرانی!» و بعد هرچه تیرداشتند ریختند تو آسمون. نگاشون می کردیم که اومدند نزدیکتر و داد زدند: القم! القم ،بپر بالا. صالح گفت: ایرانی اند بازی درآورده اند! عراقی با قنداق تفنگ زد به شانه اش و گفت: الخفه شو، الید بالا. نفس تو گلوهامون گیر کرد. شیخ اکبر گفت: نه، مثل اینکه راستی راستی عراقیند. خلیلیان گفت صداشون ایرانیه. یه نفرشون چند تیر شلیک کرد وگفت: روح،روح! دیگری گفت «اقتلوا کلّهم جمیعا" » خلیلیان گفت: بچه ها می خوان شهیدمون کنند و بعد شهادتین و خوند . دستامون بالا بود که شروع کردند با قنداق تفنگ مارو زدن وهُلمون دادن که ببرندمون طرف عراقیا.همه گیج ومنگ شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم که یه دفعه صدای حاجی اومد که داد زد: آقای شهسواری!حجتی! کدوم گوری رفتین؟ هنوز حرفش تموم نشده بود که یکی از عراقیا ، کلاشو برداشت و داد زد:بله حاجی ما اینجاییم! حاجی گفت اونجا چیکار می کنید؟ گفت: چند تا عراقی مزدورو دستگیر کردیم و زدند زیرخنده و پا به فرار گذاشتن.