یادتون میاد بچه که بودیم همش مداد قرمز گلی میخریدیم و همش آرزو داشتیم زودتر خودکار دستمون بگیریم!!
حالا که بزرگ شدم و سرکلاس اینقدر مینویسم که دستم درد میگیره با خودم میگم خب لامصب اینم آرزو بوده تو داشتی؟!!!! والااا.....
یادتون میاد بچه که بودیم همش مداد قرمز گلی میخریدیم و همش آرزو داشتیم زودتر خودکار دستمون بگیریم!!
حالا که بزرگ شدم و سرکلاس اینقدر مینویسم که دستم درد میگیره با خودم میگم خب لامصب اینم آرزو بوده تو داشتی؟!!!! والااا.....
ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﮐﺎﺭ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﻧﻨﺪﺍﺯ...
ﻓﺮﺩﺍ ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ،
ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻨﺪﺍﺯﺵ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﻭ ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻟﺘﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎﺷﻪ.
دو تا از بچه های گردان ، غولی را همراه خودشان آورده بودند
های های می خندیدند. گفتم: این کیه ؟
گفتند عراقی .
گفتم : چطوری اسیرش کردید؟
گفتند : از شب عملیات پنهان شده بود .تا وقتی که تشنگی
بهش فشار آورده و با لباس یکی از بسیجی ها آمده ایستگاه
صلواتی شربت گرفته و پول داده ! اینطوری لو رفته بود.
این شیطنت یک سرپرستار در بیمارستان خط مقدم
توی اون فضای تیرباران و خمپاره باران بیمارستان امام نزدیک اروند....
این ماجرا اتفاق افتاد ....
البته محض تبادل انرژی بود به قول خودشون.....
یک یار بچه های مومن و خجالتی مریض این سرپرستار شده بود
یه شب تصمیم این شده بودکه یکم سر به سر این مجروح بزارن
با خره سر پرستار قبول کرد
بچه ها امدن دور تخت ایشون .
سرپرستار : برادر آب بدم خد مت تان؟؟
صبح روز عملیات والفجر10 توی منطقه حلبچه بودیم
همه حسابی خسته شده و روحیه مناسبی توی چهره بچهها دیده نمیشد
حدود 100 اسیر عراقی هم برا انتقال به پشت جبهه ، به صف شده بودند
برا اینکه روحیه ی بچه ها عوض بشه ، شروع کردم به شعار دادن
مشتم رو بالا بردم و فریاد زدم: صدام جارو برقیه
عراقی ها هم یکصدا تکرار می کردند
آقای قربانی " فرمانده گروهان " هم یه گوشه ایستاده بود و می خندید
منم شیطونیم گل کرد و برا نشاط رزمنده ها فریاد زدم: «الموت لقربانی»
اسیران عراقی هم شعارم رو تکرار می کردند و با صدای بلند می گفتند: الموت لقربانی
رزمنده ها از خنده روده بر شده بودند
آقای قربانی هم دستش را تکان میداد تا به عراقی ها بفهمونه شعار ندهند!
بهشون میگفت: قربانی من هستم ... انا قربانی
اسیران عراقی متوجه شوخی من شده بودند
رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان میدادند و میگفتند:
لا موت لا موت... می خواستن بگن ما اشتباه کردیم...
تازه اومده بود جبهه
یه رزمنده رو پیدا کرده بود و ازش می پرسید:
وقتی توی تیررس دشمن قرار می گیری ، برا اینکه کشته نشی چی میگی؟
اون رزمنده هم فهمیده بود که این بنده تازه وارده
شروع کرد به توضیح دادن:
اولاْ باید وضو داشته باشی
بعد رو به قبله و طوری که کسی نفهمه باید بگی:
اللهم الرزقنا ترکشنا ریزنا بدستنا یا پاینا و لا جای حساسنا برحمتک یا ارحم الراحمین
بنده خدا با تمام وجود گوش میداد
ولی وقتی به ترجمه ی جمله ی عربی دقت کرد ، گفت:
اخوی غریب گیر آوردی؟
اول نوشت :
آخر این داستان لبخند شهید رو به ارمغان داره ،به بزرگواری خودتون غم آخرش رو ببخشید ،التماس دعا
خمپاره پشت خاکریز که زمین خورد؛ صدای ناله اش به گوش رسید. دود و خاک که پس رفت؛ روی پهلوی راست افتاد. نشستم بالای سرش. هول دست روی پهلوی چپ او گذاشتم. خون آرام از لای انگشت هایش نشت کرد. زخم از بیرون دهان باز کرده بود! توی دلم خالی شد! چفیه ازدور گردن باز کردم و گذاشت روی زخمش. فریاد زدم:
ـ امدادگر! امدادگر!
احمد احمد کاظم! بگوشم ، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟ اینهارو اناری راننده ی مایلر گفت. بی سیم چی گفت: آره کارش داشتی؟ اناری گفت: آره اگه می شه به گوشش کن. بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت: بله کیه؟ بفرما! اناری مودّبانه گفت مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...دوید تو حرفش. گفت هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟ وبعد زد زیر خنده. اناری گفت نه مجروح شده. حالا کجاست؟ نزدیک خودتون. نزدیک خودمون دیگه چیه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست. شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس. رفت بالاسر برادرش،شیخ اکبر که سرتاپاش باندپیچی شده بود. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک به سر صدّام کنند زد رو دستشو گفت ماهم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من جای تو فرمانده ی مقر می شم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورت به من ارث می رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی تو هم نشدی برادر. بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.
یک تانک افتاده بود دنبالش. معلوم نبود چطوری آن جلو مانده؛ آرپیچیزنها را صدا زدند.
آنقدر شلیک کردند که تانک منفجر شد. پسر که به خاکریز رسید، پرسیدیم کجا بودی؟
گفت: «دیشب که رفتیم جلو، خوابم برده بود. تقصیر مادرمه؛ از بس به ما زور میکرد سرشب بخوابیم، بد عادت شدیم.»