لبخند بزن بسیجی

اگر غنچۀ لبخندی بر لبانتان نقش بست ما رو از دعای پر مهرتان محروم نفرمائید

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به شماره 09378075910پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

آخرین مطالب
آخرین نظرات

طلسم

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۱۰:۵۵ ق.ظ

اول نوشت :

آخر این داستان لبخند شهید رو به ارمغان داره ،به بزرگواری خودتون غم آخرش رو ببخشید ،التماس دعا                                 

 خمپاره پشت خاکریز که زمین خورد؛ صدای ناله اش به گوش رسید. دود و خاک که پس رفت؛ روی پهلوی راست افتاد. نشستم بالای سرش. هول دست روی پهلوی چپ او گذاشتم. خون آرام از لای  انگشت هایش نشت کرد. زخم از بیرون دهان باز کرده بود! توی دلم خالی شد! چفیه ازدور گردن باز کردم و گذاشت روی زخمش. فریاد زدم:

ـ امدادگر! امدادگر!


زیر آتش خمپاره، امدادگری خودش را رساند. عرق صورت خاک گرفته اش را پاک کرد و برانکارد را کنار او گذاشت. گفت:

«کمک کن پاهاش رو بگیر!»

دو پای بلند و شانه پهن او را گرفتیم تا داخل برانکارد بگذارند. چشمم به خط الم قورباغه ایی افتاد که با ماژیک آبی، روی برزنت برانکارد نوشته شده بود:

ـ حمل بیش از 40 کیلو بار، اکیدن ممنوع! 

بی اختیار خندیدیم و نگاهم را انداختم به او که بالای هفتاد کیلو داشت! نوشته ی روی برانکارد برای امدادگر تازگی نداشت. بالاخره زور زدیم و او را توی برانکار خواباندیم. من عقب برانکارد و امدادگر جلو حرکت کرد. چفیه روی پهلوی او خیلی زود رنگ خون گرفت. صورتش هم رنگ نداشت. به ذهنم رسید سر او را گرم کنم.    

ـ باز که ترکش خوردی؟

مژها و صورتم از زیر عینک هم، خاک گرفته بود. یکی دو بار پلک زدم و ادامه دادم:

ـ چه سری تو کارت، زخمی می شی، اما شهید نمی شی!   

انگار که از حرفم جان گرفته باشد، لبخند کم رنگی زد.

ـ دلیلش رو می خوای بدونی؟

 از سنگینی برانکارد عرق می ریختم و هن هن نفسم بلند بود. خم شدم روی سر او.

ـ ها بله! بگو؟

مردمک چشمش را چرخاند و بالای سرش را نگاه کرد. امدادگر هم انگار مرده شوری که مرده شستن برایش عادی شده باشد، توی حال خودش بود. صدا را پایین آورد و ادامه داد:

ـ قول می دی به کسی نگی؟

خم شدم روی برانکارد.. 

ـ اگه بگم، گناه؟

ـ طلسمش می شکنه.

ـ طلسم!

ـ ها...آه!

خون چک! چک! از زیر برانکارد می چکید روی خاک. از درد پلک ها را روی هم فشار داد. دانه های عرق توی صورتش جوشید. گفتم:

«چی شد؟»

ـ چیـ...زی نیـ...س...جوابم رو ندادی؟

ـ باشه، قول می دم، پیش خودم بمونه!

آب دهان را پایین داد و گفت:

«می دونی»

حرفش را بریدم:

ـ گفتن خودت، طلسم رو نمی شکنه؟

ـ تو فقط گوش کن...

از درد حرف خود را قطع کرد. چند بار نفس گرفت. بی قرار شده بود، ادامه داد:

ـ تو چنـ...د سال جنگ، همیشه از خـ...دا خواستم شهید بشم.

نفس گرفت.

ـ اما ننه م، دم به ساعت، دعا می کنه که سالم برگردم خونه.

زوز زد.

ـ این وسط، خدا مونده دعای منو مستجاب کنه، یا دعای ننه م رو! برای اینه که زخمی می شم!

عینکم را برداشت. بین خندیدن و گریه ماندم. خسته شد و اشاره کرد تا برانکارد را زمین بگذاریم. برانکارد را روی زمین که گذاشتیم، بالای سرش نشستم. چند بار دست کشیدم توی موهای خاکی جلو سر او و  بازی کردم. صدای همهمه و درگیری از پشت خاکریز بلند شد.

ـ آتیش کنید، دشمن داره می آد!

صدای سوت خمپاره آمد. کُپ شدم روی خاک. فر فر ترکش ها هوای بالای سرم را شکافت. سرو صدا که خوابید؛ روی دو زانو نشستم. تند به او خیره شدم. صورتش سفید و چشم هایش به تاق آسمان خشک بود. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۵/۲۵
بچه بسیجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی