دو برادر رزمنده
احمد احمد کاظم! بگوشم ، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟ اینهارو اناری راننده ی مایلر گفت. بی سیم چی گفت: آره کارش داشتی؟ اناری گفت: آره اگه می شه به گوشش کن. بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت: بله کیه؟ بفرما! اناری مودّبانه گفت مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...دوید تو حرفش. گفت هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟ وبعد زد زیر خنده. اناری گفت نه مجروح شده. حالا کجاست؟ نزدیک خودتون. نزدیک خودمون دیگه چیه؟ درست حرف بزن ببینم کجاست. شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس. رفت بالاسر برادرش،شیخ اکبر که سرتاپاش باندپیچی شده بود. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون شیخ مهدی خنده کنان و بلند گفت: خاک به سر صدّام کنند زد رو دستشو گفت ماهم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من جای تو فرمانده ی مقر می شم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورت به من ارث می رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی تو هم نشدی برادر. بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.