بابات کو
نرود
میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که... بگذریم. حال خودم
معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم.
اول خواستم گردن دیگران بیندازم. اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.
قاسم
را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در تشت کف آلود به رخت چرکهایش
چنگ می زد. نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم. قاسم به
چشمانم دقیق شد و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن
خبرها شده؟» جا خوردم.
- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری. من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟
رفتیم
و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم. بعد رفتیم طرف رودخانه که
نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم. قضیه را بگو،
من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک
از چشمان نازنین طرف بچکه!»
- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟
- حالا چی هست؟
- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
-
بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام. خب الان می گویم. اول
می روم پسرش را صدا می زنم. بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این
هیکل به این درشتی! درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.
آهان
فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید
شده باشد؟ اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد . شما رکورددار محله شدید چون
بابات شهید شده!... یا نه. می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم
خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم، هیچی نترس ها. یک
ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش
را برد ... یا نه ....
دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.