برادر رزمنده ای داشتیم,مشغول خانه سازی بود.آخر هم نفهمیدم ساختمانش تمام شد یا نه!جبهه که بودیم,چند وقت یک بار مرخصی می گرفت و می رفت چند عدد آجر روی هم می گذاشتو می آمد.از پیشرفت کارش که می پرسیدم تعریفی نداشت.همیشه یک پای کارش لنگ بود.هرچه تهیه میکرد,استاد بنایش یک چیز دیگر می خواست.اوایل که هنوز به اصطلاح آب بندی نشده بود سر به سرش می زاشتیم,می گفتیم:«فکر آهنش را نکن,تو فقط کار را برسان به سقف,بقیه اش با ما.»با تعجب می گفت:«آخر شماهم یک چیزی می گویید,مگر حساب یک شاهی صنار است,پولش خیلی زیاد می شود».
دوباره ما خاطر جمعی می دادیم که :«تو کاری به پولش نداشته باش.دو سه نفر از بچه های قدیمی هستند دستشان در کار آهن است.مغازه آهن فروشی دارند.»بعد کنجکاو می شد ببیند اسمشان چیست و کجا دکان دارند و خلاصه تا قبل از اینکه موضوع لو برود و او بفهمد که منظور ما کسانی هستند که بد نشان پر از ترکش ریز و درشت است.کلی حال می کردیم.