لبخند بزن بسیجی

اگر غنچۀ لبخندی بر لبانتان نقش بست ما رو از دعای پر مهرتان محروم نفرمائید

«آرمانخواهی ِ انسان مستلزم صبر بر رنجهاست
پس برادر خوبم، برای جانبازی در راه آرمانها یاد بگیر که در این سیاره رنج صبورترین ِ انسان ها باشی»(م.آ)
وبلاگ بسیج دانشجویی دانشگاه مازیار به منظور ثبت و انتشار فعالیت های اعضای آن در دانشگاه می باشد و همچنین به منظور تعمیق روابط بین دانشجویان از طریق محیط مجازی می باشد.
جهت برقراری ارتباط با ما به شماره 09378075910پیامک بزنید یا از طریق رایانامه mbdmu@yahoo.com با ما در ارتباط باشید.
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستیم.
به ما بپیوندید

آخرین مطالب
آخرین نظرات

مجروح خجالتی

چهارشنبه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۴۲ ب.ظ

این شیطنت یک سرپرستار  در بیمارستان خط مقدم

توی اون فضای تیرباران و خمپاره باران بیمارستان امام نزدیک اروند....

این ماجرا اتفاق افتاد ....

البته محض تبادل انرژی بود به قول خودشون.....

یک یار بچه های مومن و خجالتی مریض این سرپرستار  شده بود

یه شب تصمیم این شده بودکه یکم سر به سر این مجروح بزارن

با خره سر پرستار قبول کرد

بچه ها امدن دور تخت ایشون

سرپرستار : برادر آب بدم خد مت تان؟؟

مجروح:خدا خیر تون بده... بله

سرپرستار  پلاستیک آب را برداشت آورد بالای سر مجروح

سرپرستار : بفرمایئد ...و نایلکس پر آب رو گرفت بالای سر مجروح

چشمتان روز بد نبینه ..... از همون بالا ولش کرد و......

محروح: اخه بزرگوار چرا؟؟

سرپرستار  :ببخشید باید لباستونو عوض کنیم

مجروح :نه......... خوبه هوا گرمه

سرپرستار  : نه خواهش میکنم.. پزشک بیاد دعوا می کنند..

مجروح قبول کرد...

ولی تا متوجه شد منظورش خانم های امداد گر هست

مجروح: نه .... نمیخواهد... 

و روشو بر گرداند تا کسی چهره شو نبیند

سرپرستار :اینو نفرمائید این چهارتا خواهر فورا لباستونو عوض می کنند

مجروح: چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سرپرستار :بله اینها مسئول تعویض لباس تون هستند 

مجروح : نه اینطوری نمیشه ...بفرمائید خوابم میاد..

سرپرستار : بچه ها پرده بیارید... لباس تمیز هم بیاورین

مجروح که طاقت نداشت داد زد ...

دکتر به دادم برسید برادرا ......

وبا التماس میگفت بفرمائید بیرون...

بخش رو گذاشته بود روی سرش... همه مجروحها و سرپرستار ها و امداد گر ها جمع شدن

وقتی موضوع رو فهمیدن

همه با سرپرستار  همکاری میکردند 

و میگفتن بابا بزار وظیفه شونو انجام بدن

من که دلم سوخت رفتم وسط معرکه

دادزدم

بسه دیگه اینم سهمیه خنده امشبتون کلی انرزی گرفتین... دست از سر برادرم بردارید

مجروح ما نفسی راحت کشید و کلی دعام کرد

بعد از آن به یکی از پرستارها خواهش کردم بیاد و پشت پرده کمکش کنه

همه متفرق شدن

و من توی فکر بودم این اقای افشار سرپرستار  بیمارستان شب بعد چطوری میخواهد روحیه بده به مجروحین؟؟؟

 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۶/۱۳
بچه بسیجی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی